حکایت: در آن وقت که شیخ ما قدس الله روحه بنشابور شد مدت یکسال استاد امام ابو القاسم قشیری قدس الله روحه شیخ ما را ندید و او را منکر بود . و هر چه بر (زبان) شیخ ابوالقاسم رفتی همچنان با شیخ ما باز گفتندی ، و استاد امام ابوالقاسم به هر وقت از راه انکاری که در خاطر او بود در حق شیخ ما کلمهای بگفتی و خبر به شیخ آوردندی، و شیخ هیچ نگفتی . روزی بر زبان استاد امام رفت که بیش از آن نیست که بوسعید حق سبحانه و تعالی را دوست می دارد و حق سبحانه ما را دوست می دارد. فرق اینست که ما درین راه پیلیم وبوسعید پشه. این خبر را نزديك شيخ ما آوردند. شیخ آن کس را گفت: برو و بنزديك استاد امام شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود درین میان نیستیم . آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت. استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به ید شیخ ما سخن نگوید، و نگفت تا آنگاه که بمجلس شیخ آمد، و آن داوری با موافقت و الفت بدل گشت و این حکایت خود نبشته شده است هم در آن وقت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر