خاطرم هست که روز ۲۵ مرداد که شبش قرار شد کودتا بکنند و پدر مرا بگیرند، نتوانستند بگیرند و رفتند سراغ دکتر [حسین] فاطمی در شمیران. دکتر فاطمی را با [احمد] زیرکزاده و [جهانگیر] حقشناس، بیچارهها را گرفتند و بردندشان حبس، و فاطمی را ریختند تو خانهاش. حتی شنیدم که با زنش هم کاری کردند چی کردند توهین کردند به بچهاش و کتک زدند و اينها.
حالا این شب ۲۵ مرداد بود. شنبه شب، بین شنبه و یکشنبه بود، روز ۲۵ یکشنبه بود شب ۲۵ مرداد بود. من خودم اتفاقاً
هتل دربند [بودم]، چون به اصطلاح تشریفات بابایم را هم خودم میکردم، با آمریکاییها
هم ارتباط داشتم دوست بودم اینها. با هندرسن دوست بودم، با مستر وارن که رئیس اصل ۴ بود با من دوست بود خیلی اینها،
ما رفیق بودیم در نتیجه وارن را دعوتش کردم به شام با هندرسن شام میخوردیم در
هتل دربند. شام میخوردیم و ساعت ۱۱ و ۱۱:۳۰ بود که آمدم منزل بخوابم.
آمدم منزل بخوابم صبح ساعت یک بعد از نیمهشب دیدم که خواهرم تلفن میکند
که «فلانکس میدانید چه خبر شده؟ کودتا خواستند بکنند.» گفتم «چه بوده؟ چه
کودتایی؟» گفت «بله نصف شب رفتند سراغ آقا که آقا را بگیرند و نتوانستند آقا را بگیرند
و نصیری رفته کاغذ عزل آقا را از شاه برده آنجا.» گفتم «والله خبر ندارم تا ببینم
پدرم [چه میگوید].»
بابا، خانهاش با من پنجاه قدم راه بود، [تلفنی از او پرسیدم] «من بیایم آنجا
الان؟» گفت «نه، نه.» [پرسیدم:] «اصلاً چه شده آخر؟» گفت «هیچی، خواستند قلقلک
بدهند چیز مهمی نیست. تو راحت بخواب. صبح بیا پهلوی من. صبح زود ييا.»
من هر روز صبح زود ساعت شش میرفتم پهلوی پدرم. فشار خونش را میگرفتم یک
آمپول بکوزین به او میزدم میآمدم، این کار من بود. صبح که ساعت شش رفتم پهلوی
پدرم ساعت شش ونیم هفت ربع کم، دکتر فاطمی مئل دیوانهها از شمیران آمده، آزاد شده
آمده موهای سرش راست روی سرش، جوشی هم بود دیوانه، داد زد و رفت پهلوی پدرم. وقتی
از پیش پدرم آمد بیرون گفت «غلام..» دستش را بلند کرد عصا هم دستش بود چون از وقتی
که عمل کرده بود عصا دستش بود. دستش را بلند کرد گفت «غلام، این مماشات پدر تو آخر
ما را به اعدام میکشد.»
فاطمی آمده بود پهلوی پدر من که «الان برو پشت راديو و عزل شاه را بخوان.
[برو] پشت رادیو [اعلام کن] که شاه رفته، تمام شده و فرار کرده، مملکت را گذاشته.»
شاه رفته [بود] ولی [ما] نمیدانستیم شاه کجا رفته. شاه غیبش زد يک دفعه. چون
[عوامل کودتا] به او گفته بودند که تو برو رامسر اگر دیدی که [یخ کودتا] گرفت این
چیز [برگرد به تهران]، این نقشهای بود که هندرسن و اشرف و اینها با آلن دالس
ريخته بودند که شاه فرار کند برود به رامسر و اگر این کودتا گرفت و نصيری آمد و
خلع سلاح کرد دستگاه منزل پدر مرا، آن وقت آنها برگردند. اگر نشد شاه اینجا فرار
کند برود.
نشد و شاه با ثریا فرار کردند. با خانم آمدند به بغداد و از بغداد آمدند به
رم. پدرم گفت «شاه کجا رفته؟ شاه کجا رفته؟» که هیچ خبر دیگری نداشت و فاطمی میگفت
که شما الان بیا پشت راديو و این را بگو. پدرم گفت «نه من نمیتوانم این کار را
بکنم، من قسم وفا[داری] به شاه خوردم، من به قرآن قسم خوردم، من برای کسی قسم نمیخوردم.»
پدر من وقتی عهد رضاشاه که مجبور شد قسم بخورد به رضاشاه قسم نخورد. هی این
را پس انداخت هی طفره رفت تا روز آخر داشت دوره مجلس تمام میشد دوره ششم مجلس
تمام میشد. پدرم گفت «بالاخره معلوم شد که باید قسمت را بخوری.» پدرم گفت چه
کارکنم؟ رفت شمایل حضرت امیر را پیدا کرد آورد که من به پادشاه اسلام به حضرت امیر
قسم میخورم که به مشروطیت باوفا باشم و به شاه خیانت نکنم.» [این طور] قسم
خورد.
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر