«شما نمیتوانید به احمدآباد فکر کنید بدون اینکه به مصدق بیاندیشید. او پدر ملت ماست و در عین حال پدر روستای ما. باعث سرافکندگی است که آنها حکومت او را سرنگون کردند.» این را سالها پیش «ابوالفتح تکروستا» به استفان کینزر گفته بود. حالا در ۷۰ سالگی با افسوس میگوید: «این مرد تمام زندگیاش را برای ما فدا کرد، ما قدردانی نکردیم. مردم احمدآباد با مردم روستاهای اطراف خیلی فرق دارند. مصدق مردم احمدآباد را منضبط تربیت کرد.» نقل خاطرات ناگفتهاش با این ترجیعبند همراه میشد که «مصدق مرد قانون بود». در یک نمونه از برخورد مصدق میگوید با دزد انبار گندم: «مشخص شد دزد که در ده چوپانی میکرد، از قسمت گربه رو انباری به داخل میرفت و با دریل دستی دیوار را سوراخ میکرد و گندم را میریخت در گونی. دزد را گرفتند.
مصدق گفت بگویید بیاید اینجا. وقتی دزد را آوردند از او پرسید جانم چرا دزدی کردی؟ گفت آقا نداشتم، شما این همه گندم دارید من ندارم، چکار کنم؟ مرحوم آقا چرا به من نگفتی به تو بدهم؟ گفت عقلم نرسید. آقا گفت من نمیتوانم اجازه بدهم آدم دزد در ده من بماند. هر جا میخواهی بروی بگو تو را بگذارم آنجا تا در ده من نمانی! هر جا میخواهی برو. من، گاری در اختیارت میگذارم اسباب را بگذاری و ببری، تا اگر بخواهی دزدی کنی آنجا بتوانی. گفت جایی پیدا کردم اما سقف ندارد، چند تا چوب میخواهم.
ابوالفتح تک روستا، آشپز نوکرهای قلعه که آن روزها ۲۵ ساله بود و از ۱۲ سالگی رفته بود به قلعه و از شاگرد آشپزی شروع کرده و بعد از یکسال آشپز نوکرها شده بود، از شنیدن خبر فوت مصدق در روز ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ میگوید: «غلامحسین خان زنگ زد که بابام از دست رفت، ناهار سبکی درست کنید. تخم مرغ آبپز کردیم و به افرادی که برای دفنش آمدند دادیم. مرحوم آقا را در اتاق پذیراییاش دفن کردند. چهار، پنج تا از کشاورزان اینجا شستند. آقای دکتر یدالله سحابی بر غسل میت نظارت میکرد و حاج رضا زنجانی هم نماز خواند. یک شیشه آب زمزم ریختند و مهر سبز زیر زبانش گذاشتند و بطور امانت اینجا دفن شد تا وقتی زمینه مساعد شد ببرند کنار شهدای ۳۰ تیر دفن کنند. قبرش سنگ لحد ندارد. موزائیکهای روی قبر فاصلهاش از بقیه موزاییکها بیشتر است تا مشخص شود کجا دفن است و برای انتقال همان موزائیکها را بردارند.» تک روستا این را جلوی در ورودی اتاق پذیرایی سابق و آرامگاه موقت فعلی مصدق تعریف کرد و ما را برد بر سر مزاری که سنگ قبر نداشت؛ میز چوبی کوتاهی روی آن بود که با پارچهای سیاه پوشیده شده بود با دو شمع و قرآنی روی آن. برای مصدق سنگ قبر ساخته بودند اما نه در اینجا، گذاشته بودند در جایی که وصیت کرده بود، ابنبابویه.
تنبیه مامور ساواک
تک روستا از پدرش شنیده بود که خود مصدق
بر ساخت قلعه احمدآباد نظارت داشت و ساختمانی به همین سبک در آشیان متعلق به میرزا
هدایتالله آشتیانی پدر دکتر مصدق هست که طرح قلعه برگرفته از آن بود. او سالها
قبل به استفان کینزر، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفته بود: «مصدق یک مالک
معمولی نبود. او ملک خود را مانند یک بنگاه خیریه اداره میکرد. بیشتر آنچه را که
تولید میکرد به کارگران باز میگردانید.» کار تک روستا آشپزی برای ۵۰ نوکر قلعه بود: «صبح به صبح
دستور غذا میگرفتیم و مرحوم آقا میگفت چی بپزیم. روزی یک گوسفند ۴۵ کیلویی ذبح میکردند. سبزی
تازه، بادمجان، کرفس و گوجه از همین باغ کناری قلعه میچیدیم و پخت میکردیم.
بعدازظهر میآمدیم برای تهیه شام که اغلب عدس پلو، باقالی پلو و لوبیا پلو بود.
برای نوکرها شام میپختیم که به تعداد عائلهشان میبردند خانه. برای ۸ نفر غذا به داخل ساختمان
قلعه میبردیم. خود آقای مصدق شام نمیخورد، کمی میچشید ببیند پخت ما خوب است یا
نه. شاماش را به فقرا میداد. فهرست فقرای روستا را داشت، آن را نگاه میکرد،
سیدعلیاکبر را صدا میزد که وظیفهاش این بود جواب زنگ دستی را بدهد و غذا را
ببرد. دیس را میداد میگفت نوبت کی هست ببرید به آنها بدهید. غذای ۸ نفر را نوبت به نوبت به یک
خانواده فقیر میداد. برای ناهار هم دو نوع غذا پخت میکردیم. یک نوع غذا را برای ۵ نفر به بالا (داخل ساختمان)
میدادیم که برای دختر بچهای بود که ظرفها را میشست، پسربچهای بود که
فرمانبرداری میکرد که وقتی سیدعلیاکبر نبود او میرفت کارها را انجام میداد. یک
نوع غذا را هم به نوکرها میدادیم.»
شهیدی آمد، آقا گفت شهیدی یعنی مصدق مرده، تو کارت به جایی رسیده که میروی کشاورزان من را میزنی؟ تو مامور هستی، وظیفه داری از من مواظبت کنی. عصایش را انداخت گردن شهیدی، برد کنار دیوار، گفت میدهم پوستت را بکنند، تو فکر میکنی مصدق اینجا تبعید است. مرحوم آقا رفت بالا و من را خواست. رفتم پیش ایشان و گفت شهیدی چون غذای ما را خورده پررو شده، غذای اینها را قطع کن. نزدیک ظهر ظرفهای آنها را آوردند که برایشان غذا بکشیم، مش کاظم که کارهایشان را میکرد آمد غذا ببرد، گفتیم آقا دستور داده غذای اینها را ندهیم. شهیدی که فهمید گفت عجب کاری کردم، فکر نمیکردم آقا اینطور کند. یک هفته به آنها غذا ندادیم که بعد از یک هفته شهیدی آمد و گفت آقا من اشتباه کردم، نبایستی چنین کاری میکردم. آقا گفت تو ماموری، وظیفه و کار تو چیز دیگری است. گفت بله اشتباه کردم. آقا گفت حالا که میپذیرد اشتباه کرده غذای اینها را بدهید.»
ملاقات با مصدق در باغ انگوری
مصدق بیشتر اوقات در حیاط جنوبی ساختمان
مینشست و روزنامه میخواند و برخی مواقع با محلیها و دانشآموزان آنجا صحبت میکرد،
حیاطی که حوض کوچکی دارد و از دید ماموران به دور بود و با خانوادهاش هم آنجا
دیدار میکرد؛ از نامههایش بر میآید که این روال هم همیشگی نبوده چه اینکه در
نامهاش به مظفر فیروز نوشته: «از حال من بخواهید کماکان در قلعه احمدآباد میگذرد
و اجازه خروج ندارم، تفریح و گردشم هر وقت هوا سرد نیست در حیاط و جلوی اطاق میگذرد
و زندگی نامطبوعی را تحمل میکنم و این ایام هم به واسطه کسالت خانم بسیار ملول و
افسرده بودم... فقط کسی که مرا میبیند فرزندانم هستند که هر هفته روز جمعه میآیند
و چند ساعتی با من میگذرانند...» (۴ اردیبهشت ۱۳۴۳)
گوشه ساختمان اتاقی بود که در دوره حضور
مصدق، نقش داروخانه احمدآباد را ایفا میکرد، غلامحسین مصدق آنجا میرفت و به
بیماران دارو میداد. اگر هم بیماری میرفت و غلامحسینخان نبود، مصدق نامه میداد
به بیمارستان نجمیه که موقوفه مادرش بود تا بیمار بطور رایگان معالجه شود. ده
تومان هم میداد کرایه رفتن به تهران. تک روستا میگوید: «ما یک ماشین کچل بردیم
بیمارستان نجمیه معالجه کردند. هنوز هم کچلهایی داریم که با آن کار آقا زلفی
شدند.» اداره بیمارستان نجمیه پس از انقلاب از اختیار خانواده مصدق درآمد اما به
گفته شاهحسینی: «بعد از ۸-۷ سال پس از انقلاب همچنان برگههای
مالیاتی را برای آقای محمود مصدق، نوه دکتر مصدق میفرستادند که از سوی اوقاف
متولی بیمارستان شناخته میشد. در وقفنامه تصریح شده که در بیمارستان باید ۳۰ بیمار از احمدآباد و ۵ روستای دیگر بطور مجانی
معالجه شوند ولی متاسفانه یک نفر بیمار در این مدت بطور رایگان درمان نشده است.»
سرنوشت تلخ دو خانه
تک روستا ما را برد به حیاط پشتی قلعه و در سفید رنگ زنگزدهای را نشان داد که به درختان تکیه داده بودند. این همان در خانه مصدق در خیابان کاخ بود که تک روستا به استفان کینزر، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» نشان داده و به او گفته بود «دنبال چی میگردی، اگر دنبال شعبان بیمخ هستی این در را ببین.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر