حکایت دل و جان
خواجه عبدالله انصاری میگوید: روز ازل میان جان و دل قصهای برفت که نه آدم
وحوا بود نه آب و گل. حق حاضر بود، حقیقت
حاصل، دل پرسید، جان پاسخ داد. دل را واسطه در میان بود ولی جان را خبر عیان
بود. دل هزاران مسئله از هر جا و هرچیز پرسید و جان همه را پاسخ داد. در یک سو نه
دل از خبر سیر شد و نه جان از پاسخ. هرچه دل از خبر پرسید جان از عیان گفت تا دل
با عیان بازگشت و خبر را فرا آب داد!
- دل از جان پرسید: وفا چیست؟ گفت: عهد دوستی را درمان بستن! پرسید فنا و بقا چیست؟ گفت: فنا از خودی خود برستن و بقا به حق پیوستن.
- پرسید: بیگانه و مزدور آشنا کیست؟ گفت؟ بیگانه آنکه رانده شده و مزدور آنکه در راه مانده شد و آشنا آنکه خوانده شده؛
- دل از جان پرسید: وفا چیست؟ گفت: عهد دوستی را درمان بستن! پرسید فنا و بقا چیست؟ گفت: فنا از خودی خود برستن و بقا به حق پیوستن.
- پرسید: بیگانه و مزدور آشنا کیست؟ گفت؟ بیگانه آنکه رانده شده و مزدور آنکه در راه مانده شد و آشنا آنکه خوانده شده؛
دل
از جان پرسید: کس به خود به این روز رسید؟ جان گفت: از حق پرسیدم فرمود: یافت من
به عنایت است و پنداشتن که به خود میتوان به من رسیدن جنایت است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر