حکایت: آورده اند که یك روز شیخ ما قدس الله روحه در نشابور به محله ای فرو می شد و جمع متصوفه بیش از صد و پنجاه کس با او بهم. ناگاه زنی پارهای خاکستر از بام بینداخت؛ نادانسته که کسی میگذرد. از آن خاکستر بعضی بر جامهی شیخ رسید. شیخ فارغ بود و هیچ متأثر نگشت. جمع در اضطراب آمدند و گفتند این سرای باز کنیم و خواستند تا حرکتی کنند، شیخ ما گفت: آرام گیرید که کسی که مستوجب آتش بود به خاکستر با او قناعت کنند، بسیار شکر واجب باشد. جمله جمع را وقت خوش شد و بسیار بگریستند و نعرهها زدند.
حکایت: آوردهاند که شیخ ما قدس الله روحه العزيز، روزی در نشابور بر نشسته بود و جمع متصوفه در خدمت او بودند و به بازار فرو می شدند. جمعی بْرنایان میآمدند برهنه! هر یکی ازار پایی چرمین در پای کرده و یکی را بر گردن گرفته می آوردند. چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید که این کیست؟ گفتند امیر مقامران است. شیخ او را گفت: که این امیری به چه یافتی؟ گفت ای شیخ! براست باختن و پاك باختن. شیخ نعره بزد و گفت راست باز و پاک باز و امير باش.
مغامران: جمع مغامر،کسی که خطر میکند، با دل و جرأت جسارت، قمار باز پرخطر..،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر