هنر خوشنویسی، ادبیات و تاریخ ایران و مقالات سیاسی

داستان ایوب از نظر قرآن


 داستان ایوب از نظر قرآن: در قرآن کریم از داستان آن جناب به جز این نیامده که: خدای تعالی او را به ناراحتی جسمی و به داغ فرزندان مبتلا نمود و سپس، هم عافیتش داد و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وی برگردانید و این کار را به مقتضای رحمت خودکرد و به این منظور کرد تا سرگذشت او مایه تذکر عابدان باشد.

ثنای جمیل خدای تعالی نسبت به آن جناب: خدای تعالی ایوب(ع)را در زمره انبیا و از ذریه ابراهیم شمرده، و نهایت درجه ثنا را بر او خواندهو درسوره"ص"او را صابر، بهترین عبد، و اواب خوانده است.

در تفسیر قمی آمده که پدرم از ابن فضال، ازعبد الله بن بحر، از ابن مسکان، از ابی بصیر، از امام صادق(ع)چنین حدیث کردکه ابو بصیر گفت: از آن جناب پرسیدم گرفتاریهایی که خدای تعالی ایوب(ع) رادر دنیا بدانها مبتلا کرد چه بود و چرا مبتلایش کرد؟ در جوابم فرمود: خدای تعالی نعمتی به ایوب ارزانی داشت و ایوب(ع)همواره شکر آن را به جای می آورد و در آن تاریخ شیطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زیر عرش بالا می رفت. روزی از آسمان متوجه شکر ایوب شد و به وی حسد ورزیده عرضه داشت: پروردگارا! ایوب شکر این نعمت که تو به وی ارزانی داشته ای به جای نیاورده! زیرا هر جور که بخواهد شکر این نعمت را بگذارد!  باز با نعمت تو بوده، از دنیایی که تو به وی داده ای انفاق کرده، شاهدش هم این است که اگر دنیا را از او بگیری خواهی دید که دیگر شکر آن نعمت را نخواهد گذاشت. پس مرا بر دنیای او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگیرم. آن وقت خواهی دید چگونه لب از شکر فرو می بندد و دیگر عملی از باب شکر انجام نمی دهد.از ناحیه عرش به وی خطاب شد که من تو را برمال و اولاد او مسلط کردم، هر چه می خواهی بکن. امام سپس فرمود: ابلیس از آسمان سرازیر شد، چیزی نگذشت که تمام اموال و اولاد ایوب از بین رفتند، ولی به جای اینکه ایوب از شکر باز ایستد، شکر بیشتری کرد  و حمد خدا زیاده بگفت. ابلیس به خدای تعالی عرضه داشت: حال مرا بر زراعتش مسلط گردان. خدای تعالی فرمود: مسلطت کردم. ابلیس با همه شیطانهای زیر فرمانش بیامد و به زراعت ایوب بدمیدند، همه طعمه حریق گشت. باز دیدند که شکر و حمد ایوب زیادت یافت. عرضه داشت: پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط کن تا همه را هلاک سازم! خدای تعالی مسلطش کرد.گوسفندان هم که از بین رفتند باز شکر و حمد ایوب بیشتر شد. ابلیس عرضه داشت: خدایا مرا بر بدنش مسلط کن، فرموده مسلط کردم که در بدن او به جز عقل و دو دیدگانش  هر تصرفی بخواهی بکنی. ابلیس بر بدن ایوب بدمید و سراپایش زخم و جراحت شد. مدتی طولانی بدین حال بماند. در همه مدت گرم شکر خدا و حمد اوبود! حتی از طول مدت جراحات کرم در زخمهایش افتاد، و او از شکر و حمد خدا بازنمی ایستاد، حتی اگر یکی از کرمها از بدنش می افتاد، آن را به جای خودش برمی گردانید و می گفت به همانجایی برگرد که خدا از آنجا تو را آفرید. این بار بوی تعفن به بدنش افتاد، و مردم قریه از بوی او متاذی شده  او را به خارج قریه بردند و در مزبله ای افکندند.  در این میان خدمتی که از همسر او - که نامش"رحمت"دختر افراییم فرزند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع)بود - سرزد این که دست به کار گدایی زده هر چه از مردم صدقه می گرفت نزد ایوب می آورد و از این راه از او پرستاری و پذیرایی می کرد. امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ایوب به درازا کشیده شد  و ابلیس صبر او را بدید، نزد عده ای از اصحاب ایوب که راهبان بودند  و در کوهها زندگی می کردند برفت  و به ایشان گفت: بیایید مرا به نزد این بنده مبتلا ببرید، احوالی از او بپرسیم، و عیادتی از او بکنیم. اصحاب بر قاطرانی سفید سوار شده، نزد ایوب شدند. همین که به نزدیکی وی رسیدند، قاطران از بوی تعفن آن جناب نفرت کرده، رمیدند. بعضی از آنان به یکدیگر نگریسته آنگاه پیاده به نزدش شدند  و در میان آنان جوانی نورس بود. همگی نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگویی که چه گناهی مرتکب شدی؟ شاید ما از خدا آمرزش آن را مسالت کنیم  و ماگمان می کنیم این بلایی که تو بدان مبتلا شده ای  و احدی به چنین بلایی مبتلا نشده، به خاطر امری است که تو تاکنون از ما پوشیده می‌داری ایوب(ع)گفت: به مقربان پروردگارم سوگند که خود او می‌داند تاکنون هیچ طعامی نخورده‌ام  مگر آنکه یتیم و یا ضعیفی با من بوده  و از آن طعام خورده است  و برسر هیچ دو راهی که هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته‌ام، مگر آن که آن راهی را انتخاب کرده‌ام که طاعت خدا در آن سخت‌تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است. از بین اصحاب آن جوان نورس رو به سایرین کرد و گفت: وای بر شما آیا مردی را که پیغمبر خداست سرزنش کردید تا مجبور شد از عبادتهایش که تاکنون پوشیده می‌داشته پرده بردارد  و نزد شما اظهار کند؟! ایوب در اینجا متوجه پروردگارش شد  و عرضه داشت: پروردگارا اگر روزی درمحکمه عدل تو راه یابم و قرار شود که نسبت به خودم اقامه حجت کنم، آن وقت همه حرفها ودرد دلهایم را فاش می‌گویم. ناگهان متوجه ابری شد که تا بالای سرش بالا آمد  و از آن ابر صدایی برخاست: ای ایوب تو هم اکنون در برابر محکمه منی!! حجت های خود را بیاور که من اینک به تو نزدیکم هرچند که همیشه نزدیک بوده‌ام ایوب(ع)عرضه داشت: پروردگارا! تو می‌دانی که هیچگاه دو امر برایم پیش نیامد که هر دو اطاعت تو باشد و یکی از دیگری دشوارتر، مگر آن که من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب کرده ام، پروردگارا آیا تو را حمد و شکر نگفتم؟ و یا تسبیحت نکردم که این چنین مبتلا شدم؟! بار دیگر از ابر صدا برخاست! صدایی که با ده هزار زبان سخن می گفت، بدین مضمون که ای ایوب! چه کسی تو را به این پایه از بندگی خدا رسانید؟ در حالی که سایرمردم از آن غافل و محرومند؟ چه کسی زبان تو را به حمد و تسبیح و تکبیر خدا جاری ساخت؟ در حالی که سایر مردم از آن غافلند. ای ایوب! آیا بر خدا منت می نهی  به چیزی که خود منت خداست بر تو؟ امام می فرماید: در اینجا ایوب مشتی خاک برداشت و در دهان خودریخت  و عرضه داشت: پروردگارا منت همگی از تو است و تو بودی که مرا توفیق بندگی دادی!!

 پس خدای عز و جل فرشته ای بر او نازل کرد  و آن فرشته با پای خود زمین را خراشی داد  و چشمه آبی جاری شد  و ایوب را با آن آب بشست  و تمامی زخمهایش بهبودی یافته دارای بدنی شاداب‌تر و زیباتر از حد تصور شد  و خدا پیرامونش باغی سبز و خرم برویانید واهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وی برگردانید و آن فرشته را مونسش کرد تا با او بنشیند و گفتگو کند در این میان همسرش از راه رسید، در حالی که پاره نانی همراه داشت. از دور نظر به مزبله ایوب افکند، دید وضع آن محل دگرگون شده و به جای یک نفر دو نفر در آنجانشسته اند. از همان دور بگریست که ای ایوب چه بر سرت آمد و تو را کجا بردند؟ایوب صدازد؛ این منم! نزدیک بیا! همسرش نزدیک آمد و چون او را دید که خدا همه چیز را به او برگردانیده  به سجده شکر افتاد. در سجده نظر ایوب به گیسوان همسرش افتاد که بریده شده و جریان از این قرار بود که او نزد مردم می‌رفت تا صدقه ای بگیرد و طعامی برای ایوب تحصیل کند و چون گیسوانی زیبا داشت، بدو گفتند: ما طعام به تو می‌دهیم به شرطی که گیسوانت را به ما بفروشی!! "رحمت" از روی اضطرار و ناچاری و به منظور این که همسرش ایوب گرسنه نماند گیسوان خود را بفروخت ایوب چون دید گیسوان همسرش بریده شده قبل از اینکه از جریان بپرسد سوگند خوردکه صد تازیانه به او بزند  و چون همسرش علت بریدن گیسوانش را شرح داد، ایوب(ع)در اندوه شد که این چه سوگندی بود که من خودم؟ پس خدای عز و جل بدو وحی کرد: "و خذ بیدک ضغثا فاضرب به و لا تحنث - یک مشت شاخه در دست بگیر و به او بزن تا سوگند خود را نشکسته باشی.  

 

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پربیننده‌ترین مطالب

Featured Post

۲مرداد ۱۳۷۹ درگذشت احمد شاملو شاعر شاعران خورشید درخشان آسمان ادب ایران

  احمد شاملو ( ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلم‌ساز، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از ...

Advertisement

Main Ad

جدیدترین مطالب