۱- شرحی رسما به من مرقوم فرمائید
که راجع به سیاست با کسی مکاتبه نکنم.
۲- یک دادگاهی مثل دادگاه سال ۱۳۳۲ دعوت فرمائید و تشکیل دهید
که مرا محکوم کنند و این کار سبب شود که دیگر چیزی ننویسم.
۳- به مأمورین که در احمدآباد
گماردهاید دستور دهید دستهای مرا دستبند بزنند و هر وقت قضاء حاجتی دارم باز
کنند و باز دو مرتبه دستبند بزنند تا قدرت نوشتن نامه را از من سلب کنند. من که
حاضرم با یک نوشته رسمی این حقی را که
قانون در دنیا به هر فردی داده از خود سلب کنم شما چرا مضایقه میکنید و میخواهید
به حرف بگذرانید. غیر از این هر عملی بشود موجب آسودگی من است، چون از این زندگی
رقتبار که دیگر تاب و تحمل آن را ندارم خلاص میشوم.»
اما پیر محصور قلعه تا روزهای آخر نامه
نوشت و از احوالاتش گفت، حتی چند روزی پیش از فوت و وقتی در بیمارستان نجمیه بستری
شد و در تهران به خانه پسرش غلامحسین میرفت که سالها بعد در شرح بیماری پدرش
گفت: «دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم
آنجا دید و یک بایوبسی (تیکهبرداری) کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود...
سابقه زخم معده هم داشت و تب هم داشت... یکدفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش
را شروع کرد خون قی کرد... خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون
کردند. دیگر نشد اینها تا بعد سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.» تنها خبری
کوتاه در مطبوعات حکایت از تحقق آرزوی چند ساله پیر قلعه میکرد: «به قرار اطلاع
آقای دکتر محمد مصدق نخستوزیر اسبق روز یکشنبه گذشته در سن ۸۷ سالگی بدرود حیات گفتند.
آقای دکتر غلامحسین مصدق که پزشک معالج پدر خود بودند درباره علت فوت گفتند ایشان
از چندی قبل به علت ابتلا به بیماری سرطان فک تحت درمان بودند و دو بار تحت عمل
جراحی قرار گرفتند، ولی این معالجات ثمری نبخشید و حال ایشان از روز چهارشنبه
گذشته رو به وخامت نهاد تا اینکه صبح روز یکشنبه در بیمارستان نجمیه زندگی را
بدرود گفت. ما مصیبت وارده را به همه بازماندگان بخصوص فرزندان آن مرحوم تسلیت میگوییم.»
(مجله خواندنیها، سهشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۴۵) همین چند خط خبر سهم محمد
مصدق بود از اخبار رسمی؛ رهبر ملی شدن صنعت نفت و نخستوزیر ۲۸ ماهه ایران که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برکنار و سپس محاکمه و
زندانی و دست آخر به احمدآباد تبعید شد، تبعیدگاهی که گرچه آرام و قرار از مصدق
برده بود اما آرامگاه موقت (و تا امروز ماندگار) وی شد.
(نامههای دکتر مصدق، محمد ترکمان، نشر هزاران، چاپ اول ۱۳۷۴)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر