هنر خوشنویسی، ادبیات و تاریخ ایران و مقالات سیاسی

حکایت شاپور و دختر حکمران ساطرن

شاپور يكي از شاهان ايران بود. به كشور روم رفت تا در مجلس صلح با قيصر روم شركت كند. قرار داد صلح را امضا كرد، سپس با همراهان به كشور ايران باز گشت. در مسير راه بين دجله و فرات، شهري به نام حَضَر وجود داشت. حكمران آن شهر به نام ساطرُن بود كه با لقب ضيزن خوانده مي شد.

او و مردم شهرش از اطاعت شاپور سرپيچي مي كردند و با دشمنان رابطه داشتند. در فرصت‌هاي گوناگون به كشور ايران آسيب مي رساندند و موجب مزاحمت براي پادشاه مي شدند. شاپور لشكري مجهز براي فتح شهر حضر فرستاد. آن شهر قلعه محكم و استواري داشت. نگهبانان ساطرن دروازه هاي آن شهر را محكم بستند. لشكر شاپور هر چه كوشيدند، نتوانستند آن شهر را فتح كنند. روزي شاپور براي شكار به صحرا تاخت. در مسير راه به لشكر خود سركشي كرد و از نزديك وضع لشكرش را بررسي كرد. در آن وقت كه شاپور سوار بر اسب، به سوي لشكرش مي تاخت، چشم دختر ساطرن كه بسيار زيبا و فرزانه بود، از درون برج قلعه به جمال شاپور افتاد. چابكي، زبردستي و شهسواري او را ديد. پرسيد: او كيست؟ گفتند: او شاپور فرمانرواي لشگر ايران است. دختر ساطرن فريفته شاپور شد. تا اندازه‌اي كه كاسه عشقش لبريز گرديد. نامه اي براي شاپور نوشت و آن را به تيري بست و به پيش روي شاپور انداخت. شاپور نامه را برداشت. ديد دختر ساطرن در اين نامه چنين نوشته است: شاپور عزيز، اگر شاهنشاه ايران با من عهد كند پس از فتح شهر، مرا همسر خود كند و به عشق سرشارم پاسخ مثبت دهد، من راه مخفي قلعه شهر را نشان مي دهم. به شما كمك مي كنم تا لشكرتان به راحتي از آن راه وارد شهر شده و شهر را فتح كنند. شاپور بي درنگ پاسخ او را به نيكي نوشت و به او قول داد پس از فتح شهر او را به همسري خود درآورد. سپس نامه را به تيري بست و به داخل برج انداخت. دختر ساطرن نامه را برداشت و خواند. دريافت كه نزديك است به آرزويش برسد. عشقش به شاپور صد چندان شد. به وسيله نامه ديگر راه مخفي قلعه را به شاپور نشان داد. هنگام غروب نيز نگهبانان آن راه مخفي را با فرستادن غذاهاي رنگارنگ و شراب غافل ساخت. شاپور با چند سوار به سوي آنجا شتافت. از آن راه وارد قلعه شد و به سوي قصر ساطرن حركت كرد. آن اندازه نگهبانان سرمست و غافل شده بودند كه از ورود آنان آگاه نشدند؛ در نتيجه شاپور و همراهان وارد كاخ ساطرن شدند، ساطرن را غافلگير كرده و سر از بدنش جدا ساختند. سر او را بر چوبي گذاشتند و به بالاي قصر بردند. آنجا فرياد زدند: بنگريد كه سر بريده ساطرن بر روي دار قرار گرفته، بنابراين تسليم شويد. مردم آن شهر ترسيدند و تسليم شدند. به اين ترتيب شهر حضر فتح گرديد. مأموران، دختر زيباي ساطرن را نزد شاپور آوردند. به دستور شاپور قصر را آراستند و آن دختر را روانه آن قصر كردند. شاپور عقد همسري او را براي خود خواند. مدتي با او زندگي كرد، تا اينكه شاپور شبي پشت خود را به خون رنگين ديد.. به بررسي علت آن پرداخت. فهميد كه برگ درخت مورد كه اندكي زبر است در بستر بوده و با پوست اندام نازك و لطيف دختر ساطرن تماس پيدا كرده و بدن او را خراشيده؛ در نتيجه به خون او رنگين شده و به وسيله آن برگ، خون به بدن شاپور سرايت كرده است. شاپور از لطافت و ظرافت اندام دختر ساطرن شگفت زده شد و به او گفت: غذاي تو چه بوده كه اندامت اين گونه لطيف شده است؟ او پاسخ داد: پدرم مرا دوست داشت، غذايي آميخته از زرده تخم مرغ، مغز بره، روغن صاف و عسل ناب به من مي‌داد و اندام مرا با چنين غذاهاي لطيفي پرورانيد كه اين گونه ظريف شده است. شاپور ساعتي در انديشه فرو رفت. سپس به او گفت: تو با چنين پدري وفا نكردي و براي هوس و عشق و ارضاي شهوت خود، دشمن را به ريختن خون پدرت راهنمايي كردي، بنابراين كمال خامي و ناداني است كه كسي به وفاي تو دل ببندد و به زندگي با تو اعتماد كند. آن‌گاه شاپور دستور داد كره اسب سركشي را آوردند و موي آن دختر را به دم آن كره اسب چموش بستند. آن كره اسب را در ميان خارستان راندند، به گونه‌اي كه خارهاي آن خارستان از خون آن دختر خيانت‌كار رنگين شد. به اين ترتيب در چنگال مرگ قرار گرفت و به مكافات كردار ناجوان‌مردانه‌اش رسيد.

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پربیننده‌ترین مطالب

Featured Post

۲مرداد ۱۳۷۹ درگذشت احمد شاملو شاعر شاعران خورشید درخشان آسمان ادب ایران

  احمد شاملو ( ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلم‌ساز، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از ...

Advertisement

Main Ad

بايگانی وبلاگ

جدیدترین مطالب