حکایت: روزی یکی بنزديك شیخ ما آمد و گفت ای شیخ ! آمدهام
تا از اسرار حق چیزی با من بگویی . شیخ گفت باز گرد تا فردا بامداد و فردا باز آی.
آن مرد برفت . شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقه کردند و سر آن حقه را
محکم کردند. دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت آنچه وعده کرده ای بگوی . شیخ بفرمود تا
آن حقه را بوی دادند، و گفت زینهار تا سر این حقه بازنکنی! آن مرد آن حقه را بستد
و برفت . چون بخانه رفت سودای آنش بگرفت که آیا درین حقه چه سر است؟ بسیار جهد کرد
تاخویشتن نگاه دارد. صبرش نبود سر حقه باز
کرد. موش بیرون جست و برفت . آن مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ ! من از تو سر خدای
خواستم تو موشی در حقه کردی و بمن دادی . شیخ گفت ای درویش! ما موشی در حقه بتو
دادیم تو پنهان نتوانستی داشت خویش رابحق تعالی چون توانی نگاه داشت؛ و سر حق را با
تو چون گویم که نگاه نتوانی داشت.
حکایت: شیخ مارا گفتند که
فلان کس بر روی آب میرود . گفت سهل است چغزی و صعوه ای نیز بر روی آب میرود .
گفتند: فلان کس در هوا میپرد گفت: زغن
و مگس نیز در هوا میبرد . گفتند: فلان کس
در يك لحظه از شهری به شهری میرود. شیخ گفت: شبطان نیز در یك نفس از مشرق به مغرب
میرود. این چنین چیزها را چندان قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و
برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق سند و داد کند و
زن خواهد و با خلق در آمیزد و يك لحظه از خدای غافل نباشد.
برگرفته از کتاب اسرار التوحید شیخ ابوسعید ابوالخیر
تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر