مثنوی معنوی ،دفتر چهارم
گويند كه روزى سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر
سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و
گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس
چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به
باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! سليمان پذيرفت و به باد
دستور داد تا او را به هندوستان ببرد. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به
آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود
و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که
کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او
نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. تعجب من در این بود که از خداوند
برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را
اینجا می دیدم...
اقتباس از مثنوى معنوى
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر