ابليس بصفت پيرى براه وى شد، از وى پرسيد كه كجا ميروى؟
گفت: بفلان جايگه تا آن درخت بركنم. گفت: رو بعبادت خود مشغول باش، كه اين از دست
تو بر نخيزد. با وى بر آويخت. ابليس بافتاد و عابد بر سينه وى نشست. ابليس گفت:
دست از من باز گير، تا ترا يك سخن نيكو بگويم. دست از وى بداشت. ابليس گفت: اى
عابد خداى را پيغامبران هستند؛ اگر اين درخت بر ميبايد كند، پيغامبرى را فرمايد تا
بركند، ترا بدين نفرمودهاند. عابد گفت: نه، كه لا بد است بر كندن اين درخت. و من
ازين كار باز نگردم تا تمام كنم. ديگر باره بهم بر آويختند، و عابد به آمد، و
ابليس بيفتاد. ابليس گفت: اى جوانمرد! تو مردى درويشى، و مؤنت تو بر مردمان است،
چه باشد كه اين كار در باقى كنى كه بر تو نيست، و ترا بدان نفرمودهاند، و من هر
روز دو دينار در زير بالين تو كنم، هم ترا نيك بود هم عابدان ديگر را، كه بر ايشان
نفقه كنى. عابد درين گفت وى بماند. با خود گفت: يك دينار بصدقه دهم و يك دينار خود
بكار برم بهتر از آنكه اين درخت بر كنم كه مرا بدين نفرمودهاند و نه پيغامبرم تا
بر من واجب آيد. پس باين سخن بازگشت. ديگر روز بامداد دو دينار ديد در زير بالين
خود. بر گرفت. روز ديگر همچنين تا روز سيوم كه هيچ چيز نديد. خشم گرفت. تبر برداشت
و رفت تا درخت بر كند. ابليس براه وى آمد و گفت:
اى مرد ازين كار برگرد كه اين هرگز از دست تو بر نخيزد.
بهم بر آويختند و عابد بيفتاد و بدست ابليس عاجز گشت و ابليس قصد هلاك وى كرد.
عابد گفت: مرا رها كن تا باز گردم، لكن با من بگو كه اوّل چرا من به آمدم و اكنون
تو به آمدى؟ گفت: از آنكه در اوّل از بهر خداى برخاستى و دين خداى را خشم گرفتى.
ربّ العزّة مرا مسخّر تو كرد. هر كه براى خدا به اخلاص كارى كند، مرا بر وى دست
نبود. اكنون از بهر طمع خويش و از بهر دنيا خشم گرفتى. تابع هواى خود شدى، لا جرم
بر من برنيامدى و مقهور من گشتى.
برگرفته شده از کشف الاسرار و عده الابرار رشیدالدین میبدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر