اما سبب توبه شیخ آن بود که پدر او، عطاری عظیم و با قدر و رونق بود و
بعد از وفات پدر، او به همان طریق به عطاری مشغول بودی و دکان آراسته داشتی.
چنانکه مردم را از تماشای آن چشم منور و دماغ معطر شدی. شیخ روزی خواجهوش بر سر
دوکان نشسته بودی و پیش او غلامان چالاک، کمر بسته. ناگاه دیوانهای بلکه در طریقت
فرزانهای به در دوکان رسید و تیز تیز در دوکان او نگاهی کرد، بلکه آب دو چشم
گردانیده آهی کرد. شیخ درویش را گفت: چه خیره می نگری! مصلحت آنست که زود در گذری!
دیوانه گفت: ای خواجه من سبکبارم و به جز خرقه هیچ ندارم. من زود از این بازار میتوانم
گذشت. تو تدبیر اثقال و احمال خود کن و از روی بصیرت فکری بحال خود کن. گفت: چگونه
میگذری؟ گفت: اینچنین! و خرقه از برکند، زیر سر نهاده جان به حق تسلیم کرد. شیخ از
سخن مجذوب پر درد گشت و دل او از خشکی بوی مشک گرفت. دنیا بر دل او همچو مزاج
کافور سرد شد و دوکان را به تاراج داد و از بازار دنیا بیزار شد. بازاری بود بازاری
شد. دربند سودا بود سودا در بندش کرد. ترک دنیا گرفته به مجاهدت و معاملت مشغول
شد.
سبب توبهی شیخ عطار
جامی در نفحات الانس میگوید: سبب توبهی وی آن
بودکه روزی در دکان عطاری مشغول و مشعوف معامله بود. درویشی به آنجا رسید و چند
بار شیئألله گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت: ای خواجه تو چگونه خواهی مرد؟
عطار گفت: چنان که تو خواهی مرد.
مرد درویش گفت: تو همچون من توانی مرد؟ عطار گفت:
بلی. درویش کاسهی چوبین داشت. زیر سر نهاد و گفت: الله و جان بداد. عطار را حال
متغیر شد و دکان بر هم زد و به این طریقه در آمد.
دولتشاه در تذکره الشعراء میگوید که پدر وی عطار
بود و وی نیز همان پیشهی پدر داشت. روزی که در دکان خود نشسته بود و غلامان در بر
او ایستاده بودند ناگاه دیوانهای رسید وتیز دردکان نگریست و آب در چشم گردانید و
آه کشید. عطار او را گفت: چه خیره مینگری؟ مصلحت آن است که زود در گذری. دیوانه
گفت: ای خواجه، من سبکبارم و به جز خرقهای هیچ ندارم. زود از این بازار میتوانم
گذشت. تو تدبیر اثقال و احمال خود کن و از روی بصیرت فکری به حال خود کن. گفت:
چگونه میگذری؟ گفت: اینچنین و خرقه از برکند و زیر سر نهاد و جان تسلیم کرد. عطار
تغییر حالت داد و دکان را بست و روی از جهان برکشید.
قولی دیگر:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر