ندای ستارخان: ای غیرتمندان آذربایجان! من آن کشته فراموش شده‌ی هستم....

 سردار در جنگ پارک اتابک از ناحیه پا زخمی می شود و تا آخر عمر که البته کوتاه بود با همان پای شکسته خویش در تهران به زندگی همراه با درد و زجر خویش ادامه میدهد. آخرین روزهای زندگی سردار بسیار دردناک و پر اندوه می‌باشد (نه چنان استقبالی و نه چنین بدرقه‌ای) نصرت الله فتحی در کتاب سخنگویان سه گانه آذربایجان از زبان زنده یاد ناطق می‌نویسد:در اوایل پاییز ۱۳۲۸ بود که به تهران وارد شدم. پس از دو روز نشانی محل سکونت ستارخان را گرفتم. گفتند در خانه مختار السلطنه قره باغی است. وارد شدم خودش به ترکی گفت: کیمدی؟ یعنی کیست؟ گفتم منم خان! آمده‌ام احوالپرسی شما. حالتان چطور است؟ قبل از اینکه ستارخان جواب بدهد تعجب کردم که چطور از حواریون از قبیل حاج اسمعیل امیرخیزی، اسمعیل یکانی، نایب حسین خان مؤتمن الایاله حاجی عباس توتونچی، میرجعفر پسر حاج سید اسلام،‌ نایب خلیل ارکی و صدها امثال آنها هیچ کس نیست، جز دو نفر یکی « یدالله خان » پسرش و دیگری اسمعیل نوکرش... در جواب احوال پرسی من با صدای حزن انگیزی گفت:

 دیدید این نامردها چه بلایی بسرم آوردند؟ منکه از این حرفها سر در نمی آوردم با  اینکه سواد نداشتم نمازم را درست بخوانم مرا « بابی »  نام نهادند؛ بآلمال مثل مردمان کوفه مرا بدین روز سیاه نشانیدند. می بینی این طهرانی‌ها مرا چگونه زجرکش میکنند؟ در حالی که حرف میزد مشامم پر از بوی عفنی شده بود که سخت آزارنده  می بود. پرسیدم این بوی چیه؟ گفت: من نه یک پرستار دارم  و نه یک طبیب هست که به معالجه من اقدام کند. ابراهیم به من گفت یک بزغاله‌ای را بکشم و پوست آن را گرم گرم روی زخم بپیچم. مطابق دستور او عمل کرده‌ام ولی پوست گندیده. نمیدانم چه بکنم! تمام ‌آنهایی که برای پر کردن جیب خود دور مرا گرفته بودند پس از حصول به مقصود از اطراف من حتی میر جعفر پسر سید اسلام هم مرا ترک گفته است نزدیک‌تر رفتم دیدم پایش ورم کرده و چهل درجه تب دارد... آیا پاداش خواباندن بیرقهای سفید در تبریز چنین بود؟

بعضی اوقات که از طرف اهالی آذربایجان مقیم مرکز به مجالس سوگ و سرور دعوت می‌شده با چوبی که زیر بغل داشته راه می‌رفته و هنگام نشستن نیز با عذر خواهی توأم با شرمساری یک پایش را که فلج شده بوده دراز میکرد. روزی از روزهای دهه‌ی اول محرم که در منزل یک تن از تجار آذربایجان دعوت داشته است و دسته‌های عزادار ترک‌ها می‌آیند و زنجیر می‌زنند و سینه می‌کوبند و می‌گریانند و بیرون می‌روند و سکوت برقرار می‌شود. ستارخان با شخصی که روبرویش نشسته بود به صحبت می‌پردازد و می‌گوید: برای کشته‌ی دیگران که در هزار سیصد سال قبل اتفاق افتاده خود را می‌زنند و می‌کوبند ولی در فکر کشته امروز خود نیستند. بعد با حالی که ناراحت گشته بود رو به همه‌ی حضار می‌کند و با صدای بلند چنین می‌گوید: ای غیرتمندان آذربایجان بدانید و آگاه باشید که من آن کشته فراموش شده هستم بیایید غیرت کنید  تلافی تلف شده خود را بنمایید و به ترکی چنین می‌گفت: « باری قانوزا قان ایلییون » 

گناه نابخشودنی سردار چه بود؟ برای چه مرا در معرض تماشای مردم گذارده اید؟ مگر نمی بینید چیزی که قابل تماشا کردن باشد در وجود من نمانده؟ مگر نمیدانید تماشا کردن صدای تفنگ و هیکل غرقه در خاک و خون من در لحظات دفاع از سنگرها بوده است نه وضع فعلی‌ام که به پاداش آن همه خدمت‌ها پایم را شکستید و تفنگم را به شکل چوبی زیر بغلم دادید. نه آن استقبال خوش و نه این بدرقه بد...

  صفحات ۹۱-۹۲-۹۳ کتاب فرازهایی از انقلاب مشروطه به قلم ساسان آقاجانی

 

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پربیننده‌ترین مطالب

Featured Post

۲مرداد ۱۳۷۹ درگذشت احمد شاملو شاعر شاعران خورشید درخشان آسمان ادب ایران

  احمد شاملو ( ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلم‌ساز، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از ...

Advertisement

Main Ad

بايگانی وبلاگ

جدیدترین مطالب