اما سبب توبه شیخ آن بود که پدر او، عطاری عظیم و با قدر و رونق بود و بعد از وفات پدر، او به همان طریق به عطاری مشغول بودی و دکان آراسته داشتی.
چنانکه مردم را از تماشای آن چشم منور و
دماغ معطر شدی. شیخ روزی خواجهوش بر سر دوکان نشسته بودی و پیش او غلامان چالاک،
کمر بسته. ناگاه دیوانهای بلکه در طریقت فرزانهای به در دوکان رسید و تیز تیز در
دوکان او نگاهی کرد، بلکه آب دو چشم گردانیده آهی کرد. شیخ درویش را گفت: چه خیره
می نگری! مصلحت آنست که زود در گذری! دیوانه گفت: ای خواجه من سبکبارم و به جز
خرقه هیچ ندارم. من زود از این بازار میتوانم گذشت. تو تدبیر اثقال و احمال خود
کن و از روی بصیرت فکری بحال خود کن. گفت: چگونه میگذری؟ گفت: اینچنین! و خرقه از
برکند، زیر سر نهاده جان به حق تسلیم کرد. شیخ از سخن مجذوب پر درد گشت و دل او از
خشکی بوی مشک گرفت. دنیا بر دل او همچو مزاج کافور سرد شد و دوکان را به تاراج داد
و از بازار دنیا بیزار شد. بازاری بود بازاری شد. دربند سودا بود سودا در بندش
کرد. ترک دنیا گرفته به مجاهدت و معاملت مشغول شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر