خلاصه چارهیی اندیشیدند و پولی گرد آوردند و او را با کاروانی روانهی مکه
ساختند، تا زمانی برآسایند. وی با کاروان روان شد. قضا را شب در «کافرستان»
اتراق کردند.
شبگهی کردند اهل کاروان منزل
اندر موضع ِ کافرستان
وآن مؤذن، عاشق ِ آواز ِ
خَود در میان ِ كافرستان بانگ زد
مؤذن بانگ برداشت. همه او را نهی کردند و گفتند: این اذان تو مایهی نزاع و دشمنی میشود. البته گوش نکرد و به اذان ادامه داد. دیری نگذشته که دیدند کافری با هدیهها و جامههای فاخر و گران قیمت آمد
و ...
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟
کجاست؟ که صدای بانگ او راحت
فزاست؟
مردم همه تعجب کردند و پرسیدند: از این آواز جانکاه و زشت چه راحتی به
شما رسید. گفت: من دختری دلربا و زیبا دارم و مدتها بود که وی آرزوی مسلمان شدن
داشت و به هیچ وسیله آرام نمیشد و من در این کار درمانده بودم. تا این که این مؤذن
مسلمان اذان داد. دختر از من پرسید: این آواز زشت چیست؟
خواهرش گفتا که: این بانگ اذان هست اعلام و شعار و مؤمنان
باورش نمیشد. از همه سؤال کرد. همین حرف را گفتند. چون یقین کرد، از
مسلمان شدن دلسرد شد و اینک من این هدیهها را برای خاطر همین محبت مؤذن آوردهام.
راحتم این بود از آواز
او هدیه آوردم به شکر آن مرد کو؟
....حکایت این نظام پلید در ایران است. که با نام اسلام و قران و خدا سر
میبرند و شکنجه میکنند و اعدام میکنند. روی زمین فساد میکنند. غارت و چپاول میکنند.
دست میبرند و چشم از حدقه در میآورند. به همین خاطر مردم را از اسلام بری و بیزار
میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر