نادرشاه افشار با نیرویی دلاور و زبده از لرهای بختیاری درگیر جنگی مهم شد. نادر شاه ابتدا آن نبرد را ساده پنداشت و یورشی کوبنده به قلب سپاه بختیاری نمود،به همین دلیل که بیمطالعه و بدون برنامه ریزی و بررسی جنگی ، اقدام به حمله كرده بود در همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شكستی سخت شد.
بانوی بختیاری به رسم میهمان نوازی عشایر ، به او پناه داد. نادرشاه پس
از كمی خواب و استراحت، از میزبان خود غذایی برای خوردن خواست. زن صاحب خانه آشی
را كه پخته بود، در كاسه ریخت و برای نادر آورد. نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر
از آش كرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش سوخت و فریادش به آسمان رفت. و بار دیگر
نیز قاشق را از غذای داغ پر کرد و به دهان برد و باز هم از شدت سوزش دهان ، غذا را
از دهانش خارج کرد و سوختگی دهانش را فوت کرد.
زن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد و گفت: آش خوردن تو هم، به جنگ
كردن نادر میماند؟
نادر با تعجب پرسید: چه شباهتی بین آش خوردن من و جنگیدن نادر است؟
آن زن پاسخ داد: «باید آش را قاشق قاشق و از كنار كاسه میخوردی كه خنك
تر است.نادر هم مثل تو ، بی توجه به قلب دشمن زد و خود و سپاهش را گرفتار بلا
كرد. اگر قدم به قدم و با برنامه پیش میرفت، همه چیز بر وفق مرادش بود و مثل تو
دهانش نمیسوخت.
نادر از شنیدن این حرف از زبان یک زن عشایر حیرت زده شد و در دل به درایت
و فهم او آفرین گفت.
لازم به ذکر است از آن به بعد نادر شاه هیچ گاه و در هیچ نبردی از
دشمنانش شکست نخورد.
( توجه : این حکایت در برخی صفحات مجازی درج شده و رفرنس آن مشخص نیست.اما این حکایت چون مشهور می باشد و قدیمیان ایل بزرگ بختیــــاری آن
را سینه به سینه بازگو نموده اند بنده در این جا به عنوان یک روایتی که زمینه تاریخی
دارد مطرح کردم و البته برخی دوستان ادعا دارند مطلب فوق در کتاب تاریخ افشار
نوشته میرزا رشید ادیب الشعرا آمده است )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر