فرخی یزدی
لینک دانلود در پایین صفحه
فرخی نیز چون عارف و عشقی و بهار فرزند انقلاب مشروطه است. اما او بر شاخهای دیگر رسته است. در ازای افکار لیبرالی معاصرانش، فرخی از چشمهی تفکر سوسیالیستی نوشیده است. گرچه معرفت او خام است، اما شاعر شکفتگی شعرش را بدان مدیون است.
با این همه توانایی فرخی در صورتهای تغزلی و نیز
عشق عمومیش به وطن و آزادی به او جنبهی شاعر ملی داده است و از این لحظات با ناظم
حکمت شاعر ترک قابل قیاس است که مخالفانش هم شعر او را میخواندند و از آن لذت
میبردند.
حسین مکی جامع دیوان فرخی یزدی مینویسد: «فرخی
اقلا دوازده سال دیر کشته و شهید شده است. »
با این حال همین دوازده سال فرصتی است برای بازیافت
و آزمون آن نشانهها که برشمردیم. سالی که به قول راوی حکم مرگ فرخی باید اجرا
میشد برابر ۱۳۰۶ است. حیدرخان و خیابانی کشته شدهاند. عشقی به گلولهی مزدوران
نظمیه از پای در آمده، عارف به تبعید
خفقان آور خود افتاده، بهار در زندان درس مدارا میآموزد، دهخدا یک سر به کار
تحقیق سرگرم است. تحقیق در آثار ازمنهی کهن و عصر گرد گرفتن از برقهای عصر برق
آغاز شده است. سالهایی که جنبش کم شمار اما بسیار مؤثر و متنفذ چپ در ایران به کلی
در هم شکسته است. تخمی که در بنیان دوران انقلابی اجتماعیون ـ عامیون، حزب
دموکرات، کنگرهی انزلی و اتحادیههای کوچک کارگری کاشته بودند در این سالها مورد
ایلغار و حشتناکی قرار گرفت. باغچهای سوخته و بیمنظر از آن باقی ماند. یاران یا
گریختند یا توبه کردند یا کشته شدند. باید چند سالی میگذشت تا گروه ۵۳ نفر تقریبا از صفر آغاز کنند. اما فرخی با پای
خود با دامگاه باز میگردد. نه بی نشان میشود نه ساکت. نه به زیر زمین میرود. پس در
واقع دوازده سالی زیادی عمر میکند که البته این را مدیون واپسین تضادهای نیروهای
داخلی و خارجی است. فرخی تنها میماند. تنها میجنگد و حتی پس از پیدایش گروه ۵۳
نفر تنها میمیرد.
شعرهای او دقیقا نمایشگر شخصیت اوست که هرگز تزلزل
نمیپذیرد. فرخی از آخرین بازماندگان آن سلاله بود که بر زمین موطن خویش پای فشردند.
او چند سالی دیگر هم غریب و بییاور، چون آخرین جنگجوی قبیلهی آپاچی، مقاومت
کرد. راستی را که سزاوار بود در زندان شهربانی به سال ۱۳۱۸ به نعش خفه شدهی او
همچون بازماندهی یک تیرهی منقرض با موجودات کرات دیگر نگاه کنند. او به نام یک
وظیفه بنام وفاداری به عقیده چنین زیست. اما حتما به سرنوشت محتوم خود واقف بود که
میگفت:
باید از اول بشوید دست از حق حیات در محیط مردگان هر کس اقامت
میکند.
در بهار جوانی، به بوی مشروطه شهرستان دور افتادهی
یزد را پاریس عهد انقلاب میانگارد و حکمران را چنان مورد عتاب قرار میدهد که
دستور میدهند دهانش را با نخ و سوزن بدوزند و به زندانش بیندازند. اما شاعر متنبه
نمیشود. حس وابستگی او به نهضتی که پا گرفته قوی تر است.
آزادی ایران که درختی است کهنسال ما شاخهی نورسته آن کهنه درختیم.
پس شاعر به
سواد اعظم متوسل میشود. به تهران میآید که اگر شبکهی بیروحی از مشروطیت هم
مانده باشد در همین جاست و چون در درونش
جوششهای پیکار هست ( دل زمزمههای انقلابی دارد) به کار روزنامه نویسی میپردازد.
یک مسابقهی بزرگ با زمان. محکم شدن قیدها و فرارسیدن مرگ.
این مسابقه از سال۱۳۰۰ آغاز میشود. آغاز روزنامهی
طوفان به مدیریت فرخی یزدی کار در روزنامه طوفان مترادف است با آغاز یک دیکتاتوری
که بقایای امید را بر اساس برنامهی مرتبی جارو خواهد کرد. فرخی که به قول خود نمیخواهد
» تماشاچی روزگار بهتر » باشد و چون صاحب عقیده است و چون نجات وطن را در گرو آگاهی
زحمتکشان میداند ناچار با قلمش در کارها درگیر میشود. پس آنجا که عارف و عشقی
تمام میکنند در واقع فرخی آغاز میکند.
اما اگر درونمایهی اساسی شاهران مشروطه «آزادی«
است، مایهی اصلی فرخی عدالت است و این نه یک مفهوم اخلاقی است. بل اشارهای به یک
برنامهی اجتماعی دارد. اساسا در ادبیات دو مفهوم لیبرالیسم و سوسیالیسم در کلمات
آزادی و عدالت متراکم یا نمادی شده است. اما در کنار این مفهوم موضوعات دائمی شعر
مشروطه به زندگی ادامه میدهد: عشق به وطن و آزادی و تنفر از طبقات و اقشار بهرهکش
(مالکان، سران عشایر، زعمای مذهبی سیاست بازان)، که با تعابیر ویژهی فرخی بیان میشود.
او عوامل استثمار محیط را میکوبد. کارفرما در برابر کارگر، ارباب یا سردار در
برابر دهقان، نیز مبارزه علیه خرافاتی که روغن چراغ حکومت را قرنها تأمین کرده
است. و اینک فهرست اصطلاحات فرخی است: منفعت صنفی، زحمتکشان، رنجبر، انقلاب تودهای،
صلح جهانی و او « نکات طوفانی» را در ستارهی شرق بازگو میکند. روزنامهی طوفان جهتگیری مترقی
و در عین حال کمنوسان را در میان مطبوعات عصر نشان میدهد. در این جا از احساساتی
شدنهای قرن بیستم ( روزنامهی عشقی) یا از خوشمزگیهای کلی و عام نسیم شمال (
روزنامهی اشرف الدین حسینی) یا از ملاحظات سیاسی و محافظهکارانهی نوبهار (
روزنامه محمد تقی بهار) چنان خبری نیست. مبارزهی فرخی خط مسلکی دارد. هر چند خام.
پیکان این مبارزه علیه سردار سپه نشانه میگیرد. فرخی مینویسد: «همین که از چندی
قبل زمزمهی حکومت قدرت بلند شد ما یقین کردیم که برای آتیهی این ملت بیهوش و
حواس، بدبختیهای تازهای آماده خواهد شد.»
اما چگونه است که علیرغم توقیفهای مکرر طوفان،
فرخی در گذر آن سالها زنده میماند؟ نخست این که هنوز در هیأت حاکمه تضاد وجود
دارد. کابینهها ائتلافی است. همچنان که خطاب فرخی اغلب به وزرای سوسیالیست است.
ثانیا حمله او به مرکز قدرت یعنی سردار سپه اغلب در پرده صورت میگیرد. ثالثا در
تسویه حسابی که به نام جمهوری خواهی پیش آمد، فرخی همان اقبال عارف را داشته است.
او نیز به نام ترقی خواهی نمیتوانست مخالفت اصولی با جمهوری داشته باشد. همهی اینها
فیصله یافتن کارش را به سالها بعد میاندازد. دستگاه هم فکر میکند خواهد توانست به
نوعی او را بکار بگیرد و سرش را جایی بند کند. زیرا هنوز آن دوران نرسیده که حکومت
بهترین طرز مواجهه با مخالفان را، نه ترضیه،
بلکه سرکوب قطعی آنان بداند. فرخی که « طرفدار بلشویکها» شناخته شده در
رژیم که به پیوستگی با انگلستان شده است اما در آغاز کارش روابط حسنهای با شوروی
نوپا دارد، عامل به معنایی خواهد بود.
از این روست که طوفان را میبندند اما به فرخی
امکان می دهند که به عنوان یکی از دو نمایندهی اقلیت در مجلس شورای ملی حضور
یابد.شاید فرخی نیز میپندارد که میتواند از این کرسی میراث مبارزاتی مدرس و مصدق
را ادامه دهد. رباعیاتش که اضطراب او را به هنگام رأی شماری نشان میدهد حاکی است
که چه قدر موضوع را جدی گرفته بود.
در همین ایام است و در آخرین پردههای نمایش که
فرخی به نام نمایندهی مطبوعات ایران از سوی دولت اجازه مییابد که در جشن دهمین
سالگرد انقلاب اکتبر شرکت کند. این بار فرخی شنیدهها را با دیدهها میسنجد. شور
عظیم سازندگی جمهوری جوان در آن ایام بر هر ناظر بی طرفی تأثیر مینهاد. چه برسد
به فرخی که خود شورها در سر داشت و خوابها برای کشورش میدید و برای آن « فال
انقلاب» میگرفت. او طرفدار انقلاب جهانی است:
دارند در انظار ملل حق حیات آن قوم که انقلاب
خونین کردند
او به مسلک خود اعتقادی لایزال دارد:
انگشت قضانامهی گیتی چو ورق رد سر دفتر آن مسلک برجستهی ما بود
اما فال، نیک در نمیآید. تعادل نیروها به سمت
دیگری متمایل است. جمهوری جوان آشکارا از دخالت در سرنوشت نیروهای طرفدار خویش در
مشرق زمین سرباز میزند. بازی دموکراسی هم به پایان میرسد و روزنامه نویسی هم. (
تا قلم نگردد آزاد از قلم نمیکنم یاد). فرخی به تجربهی عینی دریافته است که
چگونه پارلمان و بنیادهای مشروطیت پوک و تهی شده و می بیند که در مطبوعات حتی کلمهی
« کارگر » نیز سانسور میشود. سرانجام از دست نمایندگان حکومتی در مجلس کتک میخورد
و به عنوان نداشتن امنیت جانی مجلس را ترک میکند با این نتیجه گیری قهری که :
ز « انتخاب» چو کاری نمیرود از پیش به پور کاوه بگو فکر « انقلاب » کند
و پیش از جدایی قطعی از یک زندگی متزلزل بار دیگر
بر عقیده خود تأکید میکند:
ابنای بشر که زادهی بوالبشرند آن تودهی اصل زارع و کارگرند
صنف دگری معاونند آنها را باقی همه جمع فرعی و مفتخورند
فرخی بار سفر میبندد و پنهانی به مسکو و از آنجا
به اروپا میرود. گویا در مجلهی پیکار علیه حکومت استبداد مینویسد. با فقر و
نداری سر میکند و سرانجام فریب وزیر رضاشاهی « تیمور تاش » را میخورد. او مثل ماهی
که به آب نیازمند است به هوای میهنی احتیاج دارد. از تیمورتاش تأمین جانی میگیرد
و به ایران برمیگردد.
حالا فرخی زیر تیغ حکومت نشسته است. او یک گروگان
است. محیط تغییر کرده، محیط ۱۳۱۲ قبرستان کاملی است. همهی روزنها کور شده است. فرخی
بیکار و بدهکار است. از همنشینی با او میترسند. سایهی مأموران تأمینات همه جا در
پی اوست. رئیس نظمیه ( آیرم ) به شاعر بیکار پیشنهاد گرفتن شغلی در ادارهی نظمیه
میکند. قبول این شغل نشان خواهد داد که شاعر سر به راه آورده است. لازم نیست یادآوری
کنیم که پاسخ فرخی به این پیشنهاد چه بوده است. او در همان شب دهن دوختن، انتخاب خود
را کرده بود و خطاب به سرمایهداران چنین میسراید:
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما...
بهترین کار برای حفظ جان سکوت بود. اما فرخی متوقف
نماند. شعرهای تازهاش دست به دست میگردد و همچنان از حق حیات ملت، بیداری تودههای
استثمار شده و انقلاب خونین مینویسد. پس از رد پیشنهاد، فرخی از نگاه حکومتیان
مرده حساب میشود. حکومت نمیخواهد رسما تضمین خود را نقض کند. اما بهانه بسیار
است. فرخی به نام یک بدهکار به زندان میافتد. زندان ثبت آخرین فرصتی است که به
شاعر دادهاند و چون او همچنان بر مواضع خود پا میفشارد و زندانیان حکومت « ذات اقدس
» را تبلیغ میکند. زندانها امتداد مییابند... به شهربانی و حبس تاریک قصر. فرخی
خودکشی میکند و چون نجاتش میدهند شعری را که به نام خداحافظی سروده به پرونده «
اسائه ادب به مقام سلطنت » میافزایند.
شاعر در محاکمهی فرمایشی سکوت میکند « قضاوت نهایی
با ملت است» او حاضر به سازش نیست. تقریبا مقارن با همین تاریخ، بهار از تبعیدگاهش
در همدان پیشنهاد تقدیم قصیدهی مدحیه و تقاضای عفو در حضور ذات اقدس را میپذیرد
و جان به در میبرد.
از دست پافشاری خود فرخی فتاد در ورطهای که هیچ امید خلاص نیست
او در سلولهای تاریک و نمناکش دانسته بود که
ارتجاع دست از سرش برنخواهد داشت. سرنوشت صدها شکنجه دیده و گم و گور شده را مرتب
به چشمش میکشیدند و او در میان راندگان و منحرفان اجتماع میسرود که:
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
زندگی را چون مرگ تدریجی ادامه میدهد و ماه را در
لحظههای نادری که به هوای آزاد میرسد به بزم خیالی خود دعوت میکند و با افسانهی
شیرین خود را به خوا ب میسپارد. شعر میگوید و نومیدانه در اجتماع کرها، از اصول
حیات داد سخن میدهد. بدین طریق چیزی در
درون فرخی در هم شکسته است. یک چیز جوان و خلاق. در بهار ۱۳۱۸ زمزمهی عفو عمومی
به مناسبت ازدواج ولیعهد در گرفته. فرخی امید کوچکی به رهایی دارد اما بیشتر از آن
طلب مرگ میکند. فرصت باقیمانده فقط برای این است که محیط مردگان به سرگذشت او آگاه
شود. و الا آن شعلهی درونی دیگر خاموش
شده است.
گر سواران را مجال بازدید و دید نیست باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
سر به زیر پر از آن دارد که دیگر این زمان با من آن مرغ غزلخوانی که مینالید نیست
و در فراگرد تحول آینده خود را قانع میکند که «
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» و از پس این کشمکش امروزی، برای بشر خوشی
در کار است.
شهریور ۱۳۱۸ فرخی با یک زیر شلواری چند شبی را در
مستراح زندان گذرانده است. او بیمار و سخت
خسته است. چهار نفر وارد سلول میشوند.
فرخی، پزشک احمدی ـ جلاد تسبیح به دست رضاخان را میشناسد. مرگ را پذیرفته است.
اما عدم مقاومت در برابر اوباش وهنی است بر شاعر. در تاریک متعفن، پیکاری خاموش و
نومید در جریان است. دهان فرخی را گرفتهاند.
پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کرده است. هوا در رگهای شاعر جاری میشود و او در
تشنجی دردناک به خواب خفقان میرود.
اما افسانهی فرخی زنده ماند. غزلهای عاشقانهی او
میان مردم زمزمه میشد. بیآنکه اغلب بدانند از کیست. برخی از بیتهایش به عنوان
شاهد مثال بارها به کار رفته است که اغلب فکر میکنند بیتی است از شاعری کهن. باید
چهل سال میگذشت تا در انقلاب و در نظامی که
فرخی اساسا فکرش را نکرده بود و شاید با برخی مظاهرش مخالف بود نامش زنده شود و نه
تنها نامش که نخستین بار ادبیات سیاسیش در مقیاسهای وسیع در جامعهی انقلابی به
کار رود و آن آوای فروخورده و منکوب شده به گوش سه نسل بعد برسد که :
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود....
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یکروز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی....
رساتر چون شود این نالهها فریاد میگردد..
او مغرور به آیندهایی که خواهد آمد و انقلابی که در خواهد گرفت زندگی خود را فدای فردا میخواست و علیرغم همهی ضعفهای انسانیش این نقش را تا به آخر ادامه داد.
محمد علی سپانلو
برای دریافت کتاب فرخی یزدی اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر